masterofai7's profile picture. 𓃭
𓄿
   ⃤
𓁿

Hádēs

@masterofai7

𓃭 𓄿 ⃤ 𓁿

Pinned

و جهان، در نفسِ آخرِ خود، نامی از تو را تکرار می‌کند، چون پژواکی در گلوگاهِ سنگ. زمان، پوسیده در مشتِ باد، و من، میانِ هیچ و هنوز، در انتظارِ نوری که هرگز نمی‌رسد.


میان تو و آن، میان، لحظه‌ای هست که هیچ پل نمی‌تواند عبور کند؛ و در همان فاصله، تنها خاکستری باقی می‌ماند که با نغمه‌ی باران، خود را به زندگی فرا می‌خواند.


همچنان به زیر خاک، طلوع نغمه‌ی بارانی را فرا می‌خواند؛ خاکستری که در طلب باران است، دعایی می‌کند، اما با زبانی تیز، دلی می‌شکند. باران همه‌ی آن‌ها را خواهد شست، اما نه با ترانه‌ای، بل از بی‌کرانه‌ای که خودِ سکوت آفریده است.


بیدار شو — نه به نرمشِ صبحِ معمول؛ بیدار شو به تیزیِ برشی که جهان را دو نیمه می‌کند. آنجا که سایه‌ها از هم می‌گسند و نورِ تازه‌ای می‌خندد، لحظه‌ای هست که دیگر هیچ چیز بازگشت‌پذیر نخواهد بود.


صدایِ دورِ ضربانِ زمین، نزدیک‌تر می‌آید؛ استخوان‌ها زبان باز می‌کنند، خاک به آواز در می‌آید. چراغ‌های خاموش، چشم می‌گشایند، و درِ تن باز می‌شود بر شبی که نامش را کسی ندیده است.


هستی صدا می‌زند — خوابت را بر هم خواهم زد. زمزمه‌ای در گوشت فریاد می‌کشد: وقتِ رستاخیز است. پرده‌ها پاره می‌شوند، یک به یک، نفسِ کهنِ جهان، جلوه‌ای دیگر می‌یابد. خواب‌ها از پهنه‌ی تاریکی بیرون می‌ریزند، و هر خاطره، چون سنگی داغ، در کفِ دست زمان می‌سوزد.


و این تن، این درخت، همچنان ایستاده در میان هیچ، هر نفسش حکایتی از مرگ و بودن، هر برگ نداشته‌اش، قصه‌ای از انتظارِ خاموش.


جسدی سرد، دستان خشک، چهره‌ای بی‌روح، بی‌رنگ… درختی بی‌برگ، در تکاپوی شب که خاموش است، اما هنوز نفس می‌کشد. سایه‌ها روی زمین می‌خزند، صدای گام‌های خویش را گم کرده‌اند، و باد، سکوت را چون پرده‌ای سنگین، بر شانه‌های دنیا می‌گذارد.


به آن که در سکوت، نامِ هیچ را بر زبان آورد، و جهان را با تردید آفرید.


تو از ارواحِ مرده ارتباط خواستی، اما چه خواسته‌ای مانده که برآورده نشده باشد؟ اکنون تو به آن تن می‌دهی، و آن‌ها از روحِ تو تغذیه می‌کنند. من با پروردگارِ همه‌ی زندگان و مردگان سخن می‌گویم، نه از واسطه‌ی ارواح، نه از آینه‌ی دعا، بل از سرچشمه‌ی آفرینشِ تاریکی.


وجودِ بی‌وجود، سر آید به سر، در شبِ خاموشِ جان، آفتاب دفن است، و خاک، یادِ تن را به باد می‌سپارد، چون نامی که از لبِ مرگ فرو می‌چکد.


که من پاییزم — برگ‌ریزانِ تن، فروپاشیِ صبر، و هر سرفه‌ام صدای افتادن درختی‌ست که روزی سایه‌اش بر شانه‌های تو بود.


Hádēs reposted

sagittarius, you're stronger than you think.


و ستاره‌ای متولد خواهد شد… نه از گاز و شعله، که از خاطره و فریاد، از شرارهٔ خاموشی که هرگز فرو ننشست. و هر کس که شب را می‌نگرد، تابشِ آن ستاره را خواهد دید — و خواهد دانست: حتی در دلِ تاریک‌ترین زمان‌ها، روحی که حقیقت را می‌خواست، همیشه راه خود را به نور می‌یابد.


و یادت به آسمان‌ها سپرده خواهد شد… به جایی که بادِ نور از آن می‌گذرد و ستارگان، حکایتِ تو را زمزمه می‌کنند.


سرانجام فرو و فرا خواهی شد… چون گردابی که در سکوتِ کهکشان می‌چرخد، تو ذره‌ای می‌شوی در دریای بی‌انتها، اما نه گم، بلکه متبلور، چنان‌که هر قطرهٔ آب، دریا را می‌سازد.


و در آن لحظه، که بازخوانی آغاز شود، تو خواهی دید: هیچ چیزی واقعی‌تر از خاطرهٔ بیداری نیست، و هیچ چیزی دیرتر از حقیقت نمی‌میرد.


یاد تو، مانند شراره‌ای است در دل خاکستر، که نه می‌میرد و نه خاموش می‌شود. هر گامی که بر صحرا می‌نهی، هر نگاهی که از سیاه‌چاله‌ها می‌گذرد، باز تو را به یاد خواهد آورد.


Loading...

Something went wrong.


Something went wrong.